دکتر مجتبی لشکربلوکی

اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثه ام کوچک بود. آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام “مستمع آزاد” در کلاس اول می نشستند. جایم آخر کلاس و هم نیمکتی ام سکینه؛ جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت. مبتلا به فلج مغزی بود. هیچ کدام از ما توسط معلم و سایر دانش آموزان به حساب نمی آمدیم. کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد. پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد. کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند. سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم. سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه ام ریز بود. با این تصور که هنوز مستمع آزادم، من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.

معلم ما خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود. نامش ثریا در لباس های رنگین عشایری همچون طاووس بود و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون خوشه پروین می درخشید. دبستانهای ما هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری بودند و خود، از عشایر و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی، به شاگردانش گفته بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند. لباسی پر نقش و نگار با الهام از طبیعت همان منطقه.

پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید. من دانش آموز رسمی بودم نشسته بر آخرین نیمکت، خاموش و منتظر که نام”مستمع آزاد” را یدک می کشیدم. تعطیلات نوروز که تمام شد معلم شروع به پرسیدن کرد. اما همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کله ها پریده بود.

کسی جواب نداد. دوباره پرسید. با ترس دست بلند کردم و گفتم:

– خانم اجازه!

-مگر بلدی؟

-خانم اجازه بله

-بفرما

برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم. قامتم به تخته سیاه نمی رسید. با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم، چهار پایه ای زیر پایم گذاشت و من مسلط، سراسر میدان فراخ تخته سیاه را یک تنه، با سلاح گچ سفید و رگبار کلمات فتح کردم. معلم جیغی کشید و سرخ شد. از خوشحالی بود یا نمی دانم چه، هر چه بود خم شد، مرا بغل کرد و بوسید.

مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست. مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد. همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم(منسوب به دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب)

  • تجویز راهبردی

هوارد گاردنر، استاد دانشگاه هاروارد و روانشناس معروف و معاصر، نظریه ای دارد به نام هوش های چندگانه. او می گوید هوش صرفاً هوش ریاضی یا همان IQ نیست. او اول هشت هوش و در نهایت ده هوش را شناسایی کرد: هوش های موسیقایی، تصویری_فضایی، کلامی_زبانی، جسمی_حرکتی، منطقی_ریاضی، درون فردی، برون فردی، طبیعت‌گرا، اخلاقی و بالاخره هوش وجودی

آنچه زندگی را هیجان‌انگیز می‌کند در واقع این است که افراد مختلف ترکیبی ویژه از هوش ها و استعدادها هستند و از ترکیب یکسانی تشکیل نشده‌اند. همه انسان‌ها باهوش‌اند فقط شکل های متفاوتی از هوش نسبت به هم دارند. همین نکته ساده را اگر بپذیریم سه کار باید بکنیم:

1-موفقیت را فقط یک بعدی تعریف نکنیم. اگر بچه ما در ریاضی ضعیف است، ایرادی ندارد. شاید او نویسنده بزرگ جهانی باشد. مگر نویسندگان، ریاضیات خوبی داشته اند؟

2-هر فردی را به مثابه یک گلوله استعداد (بسته استعداد کشف نشده) نگاه کنیم. همان بچه کم‌حرف خجالتی بدلباس شاید بزرگ ترین مجسمه ساز قرن باشد.

3-موفقیت های کوچک دیگران -می تواند یک کودک باشد یا کارمند تازه وارد، یک کارآفرین جوان باشد یا یک برنامه نویس 16 ساله- را جدی بگیریم. فراموش نکنیم یک بوسه چه تاثیری می تواند در سرنوشت آدمی بگذارد.

یکی از تعاریف توسعه این است: افزایش گستره انتخاب افراد از طریق قابلیت ها و محیط توانمندساز. نهادها (به ویژه نهاد آموزش و پرورش و آموزش عالی) را به گونه ای طراحی کنیم که امکان تست و کشف و پرورش استعدادهای متفاوت وجود داشته باشد و نه اینکه همه را یک شکل، یک سان و یک گونه پرورش دهیم. نهادها باید آزادی و گستره انتخاب را افزایش دهند و نه آن که انسان هایی با هوش و استعدادهای مختلف را محدود، محصور و مجبور کنند. مثلا همین که آزادی تغییر رشته وجود داشته باشد کمک می کند فرد بتواند مسیر خودش را در زندگی دوباره پیدا کند نه اینکه گرفتار تصمیمات اشتباه قبلی خود باقی بماند.

شاید من و شما نتوانیم کشورمان را تغییر دهیم، اما می توانیم کمک کنیم ده استعداد کشف نشده، راهشان را در زندگی و کسب وکار پیدا کنند و انتخاب هایشان گسترده تر شود. اینگونه همه ما می توانیم یک کنشگر توسعه باشیم. از منظر توسعه، هیچکس مستمع آزاد نیست!

شبکه توسعه

t.me/I_D_Network

بازنشر از کانال شخصی مجتبی لشکربلوکی

t.me/Dr_Lashkarbolouki

محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

غول چراغ جادو موجودی است که انتظار می‌رود کارها را به سرعت و به فرمان ارباب انجام دهد. نکته مهم در ایران ما آن است که اصحاب قدرت نگاه‌شان به رسانه عین غول چراغ جادوست، غولی که دو ارباب دارد.

فرض کنید مسائل اجتماعی – نظیر دزدی، قتل، خودکشی، طلاق، روابط خارج از چارچوب ازدواج و … – رشد می‌کنند، کما این‌که در سالیان اخیر زیاد شده‌اند. این‌ها مسائلی هستند که عمرشان خیلی بیشتر از عمر رسانه‌های مدرن است. این مسائل وقتی رسانه‌های مدرن هم نبودند، وجود داشتند و تحت تأثیر متغیرهای اقتصادی و اجتماعی قرار می‌گرفتند.

شماری از اصحاب قدرت و جناح‌های سیاسی در ایران ترجیح می‌دهند به آن عوامل بنیادی مولد این مسائل نپردازند و به جای آن، یقه رسانه‌ای نظیر کتاب، روزنامه، ماهواره، تلگرام، اینستاگرام و فضای مجازی را بگیرند و آن‌را هم‌چون غول جادویی نشان دهند که مسبب این مسائل است. این غول چراغ جادو، همان است که اربابش غربی‌ها و خارجی‌ها هستند.

رسانه به گونه دیگری نیز هم‌چون غول چراغ جادو بروز می‌کند. تورم بالا رفته و قیمت‌ها بالا می‌روند، سرمایه‌گذاری کاهش می‌یابد، کارآفرینی کم می‌شود، مردم مالیات نمی‌پردازند، زمین‌خواری زیاد می‌شود، جوانان ازدواج نمی‌کنند و …؛ و این بار دوباره سیاست‌گذاران و اصحاب قدرت یقه رسانه را می‌گیرند و به آن فرمان‌های زیاد می‌دهند و بار سنگین می‌نهند.

این بار رسانه غول چراغ جادویی است که انتظار می‌رود از ارباب داخلی‌اش فرمان بگیرد، فرهنگ‌سازی کند و به جای همه متغیرهای سیستمی که کار نمی‌کنند، یک‌تنه، مردم را به افزایش سرمایه‌گذاری، تسهیل امر ازدواج، دادن مالیات و ممانعت از زمین‌خواری وادار کند. آن‌ها دائم به رسانه دستور می‌دهند که قبح روابط بیرون از خانواده، ندادن مالیات و آلوده کردن محیط‌زیست را تبیین کرده و آن‌چنان که متداول است «فرهنگ‌سازی» کند.

منطق غول چراغ جادو چیست؟ توانایی مطلق داشتن و قادر بودن بر هر کاری که ارباب می‌فرماید. «جهان واقعی» در دست غول چراغ جادو مثل موم است و او هیچ مانعی پیش روی خود نمی‌شناسد. غول چراغ جادو قادر است قوانین طبیعت را هم متوقف کرده و خلاف آن عمل کند. انتظار اصحاب قدرت از رسانه هم همین است.

آن‌ها فکر می‌کنند رسانه –مجازی یا واقعی –افکار عمومی، ذهنیت و کردار مردم را مثل موم در دست دارد و شکل می‌دهد. انگار نه انگار پشت هر مسأله‌ای نظیر خودکشی، تورم یا کاهش نرخ سرمایه‌گذاری و آلوده کردن محیط‌زیست، غیر از متغیرهای ذهنی، عوامل و سازوکارهای واقعی حضور دارند که  در غیاب رسانه هم کار می‌کنند.

تصور رسانه هم‌چون غول چراغ جادو که گاه در خدمت ارباب غربی است تا جامعه را فاسد کند و گاه باید در خدمت ارباب ایرانی قرار گیرد تا جامعه را اصلاح کند، عواقب شومی دارد. سیاستمدار با همین رویکرد فکر می‌کند اگر مردم ناراضی‌اند یا تورم هست، محصول رسانه‌هاست، و اگر خودکشی هست یا روابط نامشروع گسترش می‌یابد محصول اینستاگرام است.

رسانه‌ها وزن و اثر خود را دارند اما کمترین خسارت تصور رسانه هم‌چون غول چراغ جادو، اصرار بر برخی سیاست‌های ضدرسانه (نظیر فیلترینگ) و تراشیدن یک «بُز بلاگردان» از رسانه است، بُزی که می‌توان تقصیرها را گردن آن انداخت و به مسائل اصلی نپرداخت، و خیال کرد با انحصار و کنترلش، می‌توان مسأله حل کرد.

آسیب‌های اجتماعی، نارضایتی عمومی، بیماری‌های اقتصاد، فساد، ناکارآمدی و تحول آراء و افکار مردم، هر کدام علل واقعی و غیررسانه‌ای دارند که رسانه نیز در کنار آن‌ها تأثیرات خاص خودش را دارد. رسانه غول چراغ جادو و بز بلاگردان نیست.

  • پیشنهاد

کسانی که صحبت از فیلترینگ می‌کنند امشب با خود خلوت کنند و به چهار سوال صادقانه پاسخ دهند؟

۱) آیا فیلتر کردن تلگرام، استفاده از آنرا کاست یا دست کم پانصد میلیون فیلترشکن روی دست کم چهل میلیون گوشی نصب شد؟

۲) آیا فیلتر کردن اینستاگرام منجر به کاهش دروغ؛ خودکشی، فساد مالی و روسپیگری می‌شود؟

۳) آیا هزینه قطعی بستن اینستاگرام (خلل در هزاران کسب وکار کوچک خانگی و آنلاین در این اوضاع اقتصادی) و عصبانی کردن مردم به منافع احتمالی می‌ارزد؟

۴) کدام یک از متخلفان اقتصادی از طریق رسانه و فضای مجازی فسادهای چندهزار میلیاردی مرتکب شده‌اند؟

شما می‌توانید شبکه توسعه را در تلگرام نیز دنبال کنید.

کانال شبکه توسعه

t.me/I_D_Network

دکتر علی سرزعیم

 

از هر ۱۰ نفر ایرانی، شش نفر معتقدند که وضعیت‌شان نسبت به پنج سال قبل، بدتر شده است. این نتیجه گزارش اخیری است که مرکز افکار سنجی ایسپا منتشر کرده است. البته امر عجیبی هم نیست. داده‌های درآمد سرانه، بودجه خانوار و مصرف خصوصی نیز نشان می‌دهد که وضعیت رفاهی خانوارها به اواسط دهه هشتاد برگشته است. جامعه ایران که در دهه هشتاد از سرعت کمتر رشد در قیاس با همسایگان و دیگر کشورهای در حال توسعه ناراحت بود، حالا دیگر از مقایسه خودش با دیگران دست کشیده و وضعیت خودش را با گذشته خودش مقایسه می‌کند و شاهد آب رفتن و کاهش ملموس سطح رفاه خود است.

دولت گناه این عقب گرد را به گردن تحریم و مسببان داخلی و خارجی می‌اندازد. نیروهای سیاسی مخالف دولت، ضعف دولت در اداره کشور را ریشه این پسرفت می‌دانند. دیگران ناکارآمدی و دنبال کردن اهداف غیرواقع‌بینانه را ریشه این وضعیت قلمداد می‌کنند. هرچه هست قدر یقین این را می‌توان گفت که مبنای مقایسه عموم مردم دهه هشتاد است که کشور با وفور درآمد نفت مواجه بود اما جهان در دهه نود متفاوت از دهه هشتاد شده است. در دهه هشتاد کشورهای در حال توسعه در اوج رشد بودند و تقاضای شدید نفت قیمت آن را به بالای ۱۰۰ دلار می‌رساند اما در دهه ۹۰ نه تنها کشورهای چین، برزیل، اروپا و آمریکا دیگر نفسی برای رشد ندارند بلکه نفت‌های شیل نیز اضافه شد و قیمت نفت به زیر ۵۰ دلار افتاد و اینک کرونا نیز به ماجرا اضافه شده است.

قیمت‌های بالای نفت و درآمدهای بادآورده نفت دیگر تمام شد و حتی اگر تحریم‌ها برگردانده نمی‌شد دیر یا زود باید خود را آماده مواجهه با این واقعیت تلخ می‌ساختیم. واقعیتی که همه وقوع آن را منطقا قبول داشتیم اما اراده حرکت برای مواجهه با آن را نداشتیم. اینک به خاطر تحریم‌های تحمیلی، ناگزیر از روبرو شدن با این واقعیت شدیم که باید مثل کشورهای متعارف اقتصادی بدون اتکا به نفت داشته باشیم. وضعیت واقعی اقتصاد ایران همین است که امروز شاهدیم و آنچه که سابقا وجود داشت استثنا بود نه اینکه وضعیت موجود استثنا باشد و گذشته قاعده!

 

  • تجویز راهبردی

مساله را درست تعریف کنیم! مهم است که چرا سطح رفاه ما افت کرده، اما مساله مهم‌تر این است که چرا درآمد نفت در گذشته نتوانسته رفاه ماندگار ایجاد کند؟ یا به عبارت د یگر چرا میلیاردها دلار پول نفت خام به توسعه یافته نینجامید. حلقه گمشده چیست و کجاست؟ پاسخ به این پرسش به ما کمک خواهد کرد تا اگر تحریم‌ها رفع شد به این بپردازیم که چه باید کرد تا رفاه ماندگار و توسعه پایدار ایجاد شود نه رفاه موقتی ناشی از واردات کالاهای خارجی با ارز ارزان. آیا جامعه ما پاسخ درخوری برای این پرسش دارد؟ به نظر می‌رسد اقتصاددانان، سیاست شناسان و جامعه پژوهان و استراتژیست‌ها، باید این مساله روی میز خود بگذارند. چیزی که در این سال‌ها غفلت کردیم و حالا نیز صدمه‌اش را نه در سفره‌ها که دیگر با مغز استخوان می‌چشیم. بترسیم از آن روز که ۶ نفر از ۱۰ نفر به ۱۰ نفر از ۱۰ نفر برسد و دیگر اداره کشور با دعا امکان پذیر نباشد.

شما می‌توانید شبکه توسعه را در تلگرامبه نشانی زیر دنبال کنید.

t.me/I_D_Network

دکتر محمدرضا اسلامی، مدرس دانشگاه ایالتی پلی تکنیک کالیفرنیا

? احتمالا برخی از شما بدانید که چند روز قبل #روز_سعدی بود. روز سعدی آمد و رفت و چنان که انتظار می رفت مطالب خوبی درباره سعدی منتشر شد. همۀ مقالات و نوشته هایی که در مورد جناب سعدی نوشته شده، خوب و بجا ولی یک سوال بنیادی و دردناک باقی می‌ماند.

و آن اینکه چرا در روزگار سعدی یا حتی حافظ، تولیداتِ ذهن و فکر ایرانی، به خارج از مرزها می رسیده. مثلا چنان که حافظ می گوید: «زین قندِ پارسی که به بنگاله می رود… » و کلامش در هند و بنگلادش به گردش بوده ولی امروز، به رغم وجودِ انواع «رسانه» برای «

رساندن»، هیچ نام ایرانی، برندِ ایرانی یا محصولِ ایرانی در عرصه جهانی حضور ندارد؟

نه روزنامه ای که انتشارش در سطحِ وسیع بین المللی یا لااقل منطقه ای تاثیرگذار باشد و نه شبکه خبری ای که جایگاهش اگر شانه به شانه سی.ان.ان ‌و بی.بی.سی نزند، لااقل در حد و شانِ الجزیره باشد… و نه مجموعۀ رمان یا داستانی که در حوزۀ خیال، افکار خوانندگانِ این سو و آن سوی عالم را به کمند اندیشۀ پیچ در پیچ نویسندۀ ایرانی بکشاند.

?هم سعدی، و هم حافظ، مدعی بوده اند که در زمان زندگیشان، «محصولات» کارگاهِ فکر و خیالشان به «فراتر از جغرافیایِ زندگی شان» می رفته و در اصطلاحِ امروزی: در تراز بین‌المللی بوده اند و با وجودِ غیبت رسانه‌ها در آن روزگار، تولیداتشان به دیگر مردمان (در کاشغر و جخند و سمرقند) «رسانده» می شده، ولی امروز؟

?بیایید با هم یک روایت از سعدی بخوانیم. «…به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایتِ اعتدال و نهایتِ جمال…» با او به گفتگو می نشیند و البته او سعدی را هنوز نشناخته صحبت به این جا رسید که از زادگاه سعدی پرسیده: «… گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم: بُلیتُ بِنَحویٍّ یَصولُ مُغاضِباً / عَلَیَّ کَزَیدٍ فی مُقابَلَةِ العَمرو »

دو نکته در این روایت نهفته است: اول اینکه نامِ و آوازه سعدی تا مکتب‌خانه های مسجد جامع کاشغر (منطقه غرب چین و نزدیک تاجیکستان، همان جایی که هم اکنون نیز میلیون ها اویغور مسلمان چینی در آن زندگی می کنند) رفته بوده، و دوم اینکه سعدی به زبانِ علمِ آن روزگار (عربی) اینگونه شگفت آور مسلط بوده. و حال مقایسه کنیم با آن مقام مسئول که رویای «مدیریت جهانی» داشت و دارد و پانزده دقیقه به زبان انگلیسی توان تکلم ندارد. یا حتی آن عالم دینی در خراسان که ادعای به راهِ راست کِشاندن مردمان را دارد ولی یک خطبۀ پانزده دقیقه ای از او «به زبان عربی» در هیچ یک از کشورهای پیرامونِ ما شنیده نشده است.

چرا چنین است و چرا چنین محصورِ در خود، و محصور در جغرافیای خودمان باقیمانده ایم؟

یادم هست برای خرید گوجه فرنگی و سبزیجات به بازار کاساگانومیچی در منطقه بازار میوۀ شهر کوبه رفته بودم. حسب اتفاق در مسیر با اوکان دوراو که از ترکیه به دانشگاه کوبه آمده بود و دانشجوی مهندسی مکانیک بود، همراه شدیم (البته این روزها او اکنون در سنگاپور استاد دانشگاه است). اسم و بحث ایران به میان آمد، گفت: فلانی من این روزها در خوابگاه مشغول خواندن کتاب حج علی شریعتی از کشورِ تو هستم. کتاب حج #شریعتی در #ترکیه بارها تجدید چاپ شده و خوشحالم که این روزها مشغول به آنم… یک لحظه به ذهنم رسید از انبوه سخنرانیهای آقای رحیم پور ازغدی، یا آقای دکتر سروش، یا حتی دکتر مهاجرانی و دکتر داوری، چندتایش به ترکیه رسیده؟ یا حتی خواهد رسید؟

روز سعدی امسال هم گذشت، و همزمان که شیرین کامیم به مرور و خواندنِ کلام قندگونه سعدی (که نه فقط به “جغرافیا” که به “زمان” هم محدود نماند)، ولی تلخکامیم از این غیبتِ تمام و عیارمان در عرصه بین المللی.

 

  • تجویز راهبردی

این سه سوال را از خود بپرسیم:

  1. چه شد که کلام حافظ تا بنگاله می رفته، کلام سعدی (و خود سعدی!) تا بعلبک، کاشغر و دمشق می رفته، دستنوشته های شریعتی هنوز در میان جوانان ترکیه حضور دارد، ولی امروز در سال ۲۰۲۱ میلادی هیچ فرد یا اندیشه یا حتی کالای ایرانی، برندِ بین المللی نیست؟ کِی و چرا قدهای ما ایرانیان کوتاه شد؟
  2. چرا در میان انبوه رسانه ها و وسایل لازم برای «رساندن» هیچ چیزی در میانِ خود نداریم که به دیگران «برسانیم»؟
  3. و آنهایی که این روزها دنبال ساخت پیام‌رسان و شبکه اجتماعی هستند، کاش کمی هم دغدغه «خودِ پیام» را هم داشته باشند! و از خود بپرسند پیامِ این پیام رسان کجاست؟

شبکه توسعه

t.me/I_D_Network

دکتر امیر ناظمی

  • خاص‌پسندی‌های سینما

بوچ مشت‌زنی در آستانه بازنشستگی است که قرار است در راند ۵م ببازد و از طریق این تبانی پولی به جیب بزند. اما او در زمین نمی‌خواهد ببازد؛ پس مشت آخر را می‌زند و از رینگ فرار می‌کند. گانگسترهایی که در شرط‌بندی حالا ضرر کرده‌اند؛ به دنبال او هستند. مشکل آن جاست که در این فرار ساعت طلایی که از پدر پدربزرگش به او به ارث رسیده تا به فرزندش برساند در خانه جا مانده است و او حالا قصد دارد تا به خانه بازگردد تا آن را بردارد!

این داستان «ساعت طلا» در فیلم عامه‌پسند است. شاید اولین واکنش همه ما آن باشد: چه حماقتی می‌کنی بوچ! فرار کن مرد!

کتاب آینده ممکن کتابی است در مورد همین تصمیم بوچ. آیا بوچ کار عاقلانه‌ای می‌کند که برای یک ساعت طلا جانش را در خطر انداخته است؟

پاسخی که این کتاب می‌دهد؛ توضیح منطق و فلسفه‌ای است که بوچ را وادار می‌کند تا بازگردد به خانه برای برداشتن ساعت طلا!

در حقیقت منطق امروزین ما که منطق بیشینه‌سازی است؛ به ما می‌گوید بوچ باید فرار کند؛ چیزی که می‌شود آن را «منفعت اکنون من» نامید. زندگی و خوشبختی هر فرد، به غیر از وضعیت اکنون فردی یا منفعت کوتاه‌مدت؛ وابسته به منفعت بلندمدت فردی یا «منفعت آینده من» نیز هست. به عبارتی ساعت طلا هویت بوچ است. بدون داشتن ساعت طلا بوچ هویت خود را در بلندمدت از دست می‌دهد؛ احساس شرمساری از فقدان نشانه خانوادگی ضربه بزرگی برای تمام زندگی اوست تا مانند یک شکست‌خورده زندگی کند.

اما اگر کمی دوربین نگاهمان به دنیا را بالاتر ببریم؛ بوچ درگیر یک «ما» یک هویت جمعی هم هست. شادی‌ها و غم‌های هر کدام از ما تنها یک مساله فردی نیست؛ بلکه مساله‌ای جمعی نیز هست. آن مای جمعی است که گاه شادی و غم اصلی را برای ما می‌سازد. پس عنصر ۳و۴ نیز مشخص می‌شوند: «مای اکنون» و «مای آینده»

بوچ با فرار کردن‌اش پیوند خود را با آن ما با خانواده و با فرزندان آینده‌اش از دست می‌دهد.

  • بنتوی زندگی

بنتو ظرف غذای چند بخشی ژاپنی‌هاست؛ برای بخش‌بندی غذا. اما بنتو Bento فلسفه بخش‌بندی زندگی هم هست. وقتی در تصمیم‌گیری‌ها خود را مواجه با ۴ بخش می‌بینیم:

  1. منفعت اکنون من
  2. منفعت آینده من
  3. منفعت اکنون ما
  4. منفعت آینده ما

تصمیم‌گیری‌های ما می‌تواند از همین ۴بخش تشکیل شود. کافی است برای هر تصمیمی خود را در این ۴ موقعیت ببینیم. می‌خواهید مهاجرت کنید؟ کافی است فکر کنید هر کدام از این ۴ موقعیت چه توصیه‌ای به شما می‌کند!

می‌خواهید ازدواج کنید یا جدا شوید؟ به هر کدام از ۴بخش را فکر کنید. به منفعت «اکنون شخصی» تا منفعت «آینده مای جمعی»!

در حقیقت تصمیم‌گیری‌های ما اغلب واکنشی به منفعت «من اکنون» است؛ بدون توجه به آن بخش بنتویی دیگر.

وقتی این بنتوی ۴گانه را می‌بینیم؛ شاید بوچ برایمان قابل درک‌تر از قبل باشد. وقتی می‌پرسید چرا باید در این موقعیت قرار بگیرم؟ چرا باید این سختی‌ها را بپذیرم؟ چرا باید ناسزا بشنوم؟

به هر حال اگر برای آن مای جمعی؛ آن مای جمعی آینده پاسخی نداشته باشم؛ منفعت فردی اکنون جذاب نیست!

می‌پرسی چرا باید چنین کاری را انتخاب کنی؟ می‌گوید تا نزد آن «مای جمعی آینده» پاسخم سکوت نباشد!

فرار نکن مرد! برگرد بوچ! ساعت طلا را باید برداری!

شبکه توسعه

t.me/I_D_Network